من اومدم با یه عالمه حرف، یه عالمه روزهای خوبی که خیلی زود گذشت شش ماهی که مثل برق و باد گذشت ایلیای گلم چهل و هفت ماهه و وانیا جونم شش ماهه شد و من مادر دو فرزندم، دو فرشته وای که چقدر این حس رو دوست دارم خدایا مرسی.
روزهایی که خیلی بهم سخت می گذره ایلیا جونم هنوز خیلی کوچیکه واسه این که بفهمه موقعی که خواهرش خوابه یا من خسته از روزمرگی ها هستم صدا نکنه و وانیا جونم هنوز به صداهای عجیب و غریب این دنیا عادت نداره و گاهی با صداهای ناخواسته بدخلقی می کنه و این ها من رو خسته تر از قبل می کنه. روزهایی که بعد از شش ماه (مثلا استراحت) از سر کار می رم خونه ایلیا چون از صبح مهد بوده نیاز به محبت بیشتر داره و وانیا که زحمت نگهداری اش رو باز هم به مامان طاهره مهربون سپردیم نیاز به مادرانه های من داره تازه کارهای روزمره و خستگی های جسمی که گاهی احساس می کنم نمی تونم روی پاهام بایستم باعث شده کمتر بتونم به وبلاگ سر بزنم و از خوبی های این روزها بگم ولی دوست دارم خاطرات خوش بچه های گلم حتی کم یه جا ثبت بشه تا وقتی که بزرگ شدن بدونن که چقدر تو زندگی ما با ارزش بودن و هستن. این روزها من سرکار می رم، پسرکم یه مرد مستقل شده، وانیا غذا خور شده، قل می خوره، قان و قون می کنه و تلاش می کنه برای چاردست و پا رفتن اما هنوز نمی تونه و این تلاش ها خیلی زیباست. روزهای شیرینی که خیلی زود می گذره و بازهم خدا رو شکر به خاطر همه چیز
- ۰ نظر
- ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۵