سفر به شمال
گل پسر من چند وقته که اصرار داشت بریم "دریا کنار" از اونجایی که دیگه نمی شه حرف ایلی جونم را زمین انداخت برنامه گذاشتیم تعطیلات آخر هفته متعلق به پسرکم باشه از روز سه شنبه صبح 13 خرداد همراه با خانواده دایی علی و مامان طاهره و بابا احمد حرکت کردیم سمت شمال (رودسر) بعد از ناهار هم خانواده خاله الهام اومدند، جای همگی خالی به ما که خیلی خوش گذشت
بعد از ظهر روز اول رفتیم لب ساحل و بچه ها شروع به ماسه بازی کردند بعد ایلیا هم که در حالت عادی علاقه چندانی به خوردن بلال ندارد با دیدن جمع با اشتها بلال خورد
صبح روز دوم رفتیم جاده دوآب خیلی جای قشنگی بود ولی فقط تا وسط جاده می شد با ماشین رفت. اول جاده جیپ اجاره می دادند که تا بالای کوه می رفت ولی ما به خاطر بابام نرفتیم و به همان اواسط جاده اکتفا کردیم البته هوای بارونی اون روز هم مزید برعلت شد
بعد از ظهر هم رفتیم جاده دو هزار خیلی جای سرسبز و قشنگی بود البته گل پسر توی راه از خستگی بیهوش شده بود و وقتی هم که از خواب بیدارش کردیم موقع عکس انداختن هنوز حالت خواب آلودگی داشت
موقع برگشت توی همان جاده دو هزار رفتیم یه امام زاده به اسم "امام زاده یحیی" خیلی جای جالب و دنجی بود هیچ خادمی هم نداشت وقتی که وارد امام زاده شدیم اطرافش امام زاده توی یک لگن بزرگ یه عالمه ظرف و ظروف، رختخواب حتی یخچال هم گذاشته بودند فکر کنم برای افرادی بود که اگر توی راه ماندند شب رو اونجا سپری کنند جای خیلی جالبی بود
توی همان امام زاده
در راه برگشت موقع شام خوردن ایلیا نوشابه ها رو از جلوی همه بر می داشت و نمی ذاشت کسی نوشابه بخورد می گفت همش مال من است البته ایلیا همیشه عاشق نوشابه است اما چون کمتر دم دستش است نمی تواند همیشه اینقدر با خوردن نوشابه ها کیف کنه
روز سوم که پنجشنبه بود بعد از دو روز هوای ابری و بارانی هوا روی خوشش رو به ما نشان داد و آفتاب شد رفتیم ساحل بچه ها کلی آب بازی و ماسه بازی کردند و خیلی بهشون خوش گذشت
عصر هم رفتیم بندر انزلی ایلیا موقعی که فهمید می خواهیم قایق سوار شویم کلی ذوق کرد و توی قایق هم مثل آقاها نشسته بود و منظره های اطراف رو نگاه می کرد الهی من فدای شکل ماهت بشم که اینقدر آقایی عزیزم دلم
جمعه صبح هم ساعت 10 صبح حرکت کردیم و ساعت 9 شب رسیدیم انگار همه این تعطیلات رو توی شهر گیلان بودند چون مدام اخبار می گفت مازندران هوا طوفانی است سیل آمده و ... ما فکر نمی کردیم توی هوای بارونی گیلان هم مسافر زیاد باشه اما خوب دیگه 10 ساعت طول کشید تا برسیم. توی راه ایلیا هم فرفره خواست کل مسیر به قول خودش "فلفله" اش توی دستش بود و کیف می کرد که فلفله داره
خیلی سفر خوبی بود به خصوص که همه همسفر هامون خیلی خوش سفر بودند و یه خاطره خوب برای هممون ماند جای همگی خالی خیلی خوش گذشت پسر گلم ایشالله صد سال زنده باشی و همیشه خوش و خرم زندگی کنی
اینم یه عکس از اولین عروسی ای که پسرکم در تاریخ 11 خرداد رفت با دینا جون و کیارای عزیزم
- ۹۳/۰۳/۱۷