آخرین روزهای سه نفره ما
تقریبا غیر از هفته اول آذر بقیه ماه رو خونه بودم هم پیش پسرکم تا یه مدت بیشتر زندگی با هم رو تجربه کنیم هم استراحت بیشتر برای به دنیا اومدن وانیا خانوم. توی این مدت ایلیا خیلی پسر خوبی بود خیلی کمکم می کرد و من هم سعی کردم هم از لحاظ روحی پسرکم رو آماده ورود خواهرش کنم هم سعی کردیم شرایط خونه رو برای ورود نفر چهارم آماده کنیم، بیشتر راجع بهش صحبت می کردیم و احساس می کنم الان دیگه ایلیا به این موضوع عادت کرده گاهی می یاد دستش رو می ذاره روی شکم من می گه: ماان جون چرا وانیا تکون نیی خوره؟ وقتی هم که تکون می خوره بهش می گم بیا دستت رو بذار روی دلم ببین داره تکون می خوره واسش غیر قابل باوره و می گه: خودت دلتو تکون می دی؟ شرا اینجوری می کنی؟ و ... توی این مدت کلی درگیر دنیای زیبای کودکانه ایلیا بودیم. توجیهاتش از محیط اطراف خیلی جالبه و مثل همیشه خیلی آقا با موضوع برخورد کرده.
توی این روزهای آخر که منتظر به دنیا اومدن دختر گلمون هم هستیم سعی می کنم به ایلیا هم بد نگذره گاهی مهمونی، گاهی پارک و بالاخره سعی به ایجاد لحظه هایی که در اون پسرکم شاد باشه
اینم چند تا عکس از این روزها
یه روز خوب خونه خاله پرستو که زحمت کشیده بودن و قبل از زایمان من هم دوره های دانشگاه رو دعوت کرده بودند.
اول برخورد بچه ها خیلی خوب و صمیمی مثل همیشه
نمایی از اتاق آقا پارسا بعد از چند لحظه غلفت
بعد از کلی بازی خسته و عرق کرده دیگه بچه ها توان شیطنت نداشتند
این هم یه عکس از آقا آراد که کوچیکترین مهمون اون روز بود
یه روز دیگه خونه خاله الهام که به مناسبت تولد امتیس عزیزم دور هم جمع شده بودیم
اینم یه عکس دسته جمعی از همه گل ها
دست خاله پرستو درد نکنه که خیلی زحمت کشیده بودن و تولد امتیس گلم هم مبارک امیدوارم 120 ساله شی عزیز دلم
- ۹۳/۰۹/۲۴